خـــلوت ^ـــ^ دل

حـــرف دل یـــک غـــریبه

خـــلوت ^ـــ^ دل

حـــرف دل یـــک غـــریبه

سفرنامه مشهد الرضا - 1

deborah.mihanblog.com

انگار همین دیروز بود ...

که دلم هوای حرمت کرده بود و دلتنگ گنبد طلائیت شده بود.....

انگار همین دیروز بود ...

که خودم را برای دیدارت آماده میکردم .....

انگار همین دیروز بود ....

که اذن دخول حرمت را میخواندم ....

انگار همین دیروز بود ....

که چشمانم ضریح نورانیت را تماشا میکرد و اشک میریخت ....

انگار همین دیروز بود....

که صدای مناجات امیر المومنین و دعای عهد را در حرمت میشنیدم ....

انگار همین دیروز بود ....

که به کبوترهای حرمت حسودیم میشد ......

انگار همین دیروز بود ....

deborah.mihanblog.com

سه روزی بود که هر دقیقه و ثانیه که می گذشت دلم هوای حرمت را میکرد ....

و خودم را در حرمت احساس میکردم ...

و نسیمی که در هر غروب آسمانت در صحن سرایت می وزید را لمس میکردم ....

و "آه" از ته دل میکشیدم ....و اشک هایم در چشمانم حلقه میزد ....

وبغض گلویم را می فشرد...

دوری خیلی سخت است ...از اون چیزهای که با آنها بزرگ شدی و باهاشون زندگی کردی....

و حال فقط باید حسرت روزهای گذشته را بخورم و از یاد آوری آن روزها اشک بریزم و "آه" سر کنم...

آقا....خود دوری را احساس کردی و در غربت بودی ...

میدانی که چقدر سخت است....

تو خود میدانی که چقدر دل تنگ حرمت هستم .....

نمی دانم که چقدر باید انتظار بکشم و درد دوری را تحمل کنم ...نمی دانم 

آقا.... میدانم که بنده رو سیاهی هستم ....

لیاقت این را ندارم  پا در حرم مطهرت بگذارم....می دانم 

ولی با دلی شکسته و خسته پیشت آمده ام که من را به مهمانی خودت دعوت کنی ....

آقا... میدانم که کریم هستی ....میدانم 

آقا...خود میدانی که درد من چه بوده و هست...

میدانم که میدانی ....

آقا محرم جدتان گذشت و رفت.....

و من دعوت نشده ام ...

آقا....کرم به حال من کن و اربعین جدتان اسم من را از زائرین حرمت قرار بده...

میدانم که همه دلم را بی دلیل  میشکنن ....ولی مطمئنم که دلم را نمیشکنید ...می دانم...

در حال صحبت کردن با خانواده بودم ....که گوشی به صدا در امد ....

گوشی را برداشتم ...

صدای آشنایی بود ...سلام و احوال پرسی ...برات خبری دارم ....که میدونم خیلی خوشحال میشی ...چه خبری ؟!!...قرار تو را بعنوان مترجم با خودمون به ایران ببریم ....

موندم چی بگم ...و از شدت خوشحالی ...اشک تو چشمام جمع شده بود ...باشه خبرتون میکنم ....

تماس را قطع کردم ....

به خانواده خبر دادم و با مخالفت خانواده مواجه شدم....

دلم بیشتر گرفت ...

آقا....من را میخوانی و اینگونه دلم  را میگیری و دلم را میشکنی ...

آقا ....میدانم اگر مرا از زائرین حرمت انتخاب کرده باشی ...میدانم که می آیم ....

آقا ....دیگر تحمل دوری را ندارم ...خود کاری کن ...

چشم انتظاری خیلی سخت است ....

گوشیم به صدا در امد...گوشی را برداشتم ...همان فرد آشنا بود ...

چی شد میایی؟...بغض گلویم  را گرفت و با گریه گفتم :نه...اگر رفتید نائب الزیاره من باشید ..

تماس را قطع کردم ...

طولی نکشید که زنگ خانه به صدا در آمد...وهمان فرد به خانه ی ما آمده بود که رضایت را از خانواده بگیرد ...

و موفق شد....

آقا ....ممنونتم ...میدانستم که دل عاشقانت را نمی شکنی و خیلی چشم انتظار نمی گذاری ....

آقا...چقدر مهربان هستی ....نمی دانم با چه زبانی تشکر کنم ...

فقط میتونم بگم ....خیلی دوستتون دارم .....

روز سفر فرا  رسید....و از شدت شادی داشتم بال در می آوردم ...

تو راه رفتن بودم که دلم را شکستن ...

آقا ...نمیدانم شاید باید با  دلی شکسته راهی مشهدالرضایت می شدم...ولی آقا چرا؟...

باشد آقا قبول می آیم ....ولی می خواهم تو خود دوای دل شکسته من باشی ....

به فرودگاه رسیدم ...همه خوشحال بودن که راهی حرمت هستند ...ولی آقا ....

فقط من بغض گلویم را گرفته بود ....

دوست داشتم من هم از شادی که درونم هست بگویم ....ولی نمیشد...

دیگه نمی تونستم بغضی که در گلویم بو در را نگهدارم ....اشک هایم جاری شد....

همه نگاها متوجه من شد....تا یکی به من نزدیک شد و گفت :چی شده چرا گریه میکنی ؟...چرا خوشحال نیستی ؟...

به سختی لبخندی زدم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم :نه گریه نمیکنم چشمانم حساسیت پیدا کرده ...و از من دور شد...

از کاروان دور شدم ...تا کسی من را نبیند ...راحت اشک بریزم ...

سوار هواپیما شدیم ...وبه سوی مشهد پرواز کردیم ....

هنوز دلم آرام نگرفته بود ....و هنوز اشک در چشمانم حلقه میزد ...تا خوابم برد....

2ساعتی تا مشهد فاصله بود ...

نزدیک رسیدنمان که بود بیدار شدم ...به سختی چشمانم را باز کردم...

و شاهد رسیدنمان شدم ...

بلاخره به زمین نشستیم ...


ادامه دارد ...........

نظرات 6 + ارسال نظر
غریبه غریبیان یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام هدی عزیزم
نوشته تو خوندم خیلی تو دلم نشست و قعااز عمق وجودت حرف زدی
انچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند
دوستتون دارم
فدایی

ساقی رضوان دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 11:00 ق.ظ http://najvayeshabaane.parsiblog.com

سلام ... متاسفانه من یادم نمیاد شما رو!!! قبول باشه زیارتتون :)

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام ساقی عزیز من یادت نیومد عجب!باشه برات پیام میذارم
ممنون ان شاءالله که قبول شده باشه ....یاعلی

یک نفر طلبه دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام
خوب و معمولی بود

برادر مهربون چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام

اومدم خوندم ولی.........

قبول باشه زیارتت

سلام
ممنون داداش مهربونم ...خوشحال شدم اومدی
ان شاءالله ....

داداشی شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 08:42 ق.ظ

سلام

باز هم اومدم

یا علی مدد

داداشی شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 08:36 ق.ظ

سلام

خوبی چه خبر

مارا یادت می اد

یه کم به خاطراتت رجوع فرما
شاید ما هم باشیم

خدا نگه دارت

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام برادر
سلامتی ....من همیشه بیاد دوستان هستم ولی شرمنده خیلی مشغولم
خودتون که بهتر میدونید اوضاع خیلی درست حسابی نیست تو بحرین
باز شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد